نیامد وقت آن کز من بخواهی عذرآزارت؟


دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟

دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری تو


بما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت

گمان بردم که: میجوید دلت وصل مرا، لیکن


مرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت

هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی


اگر دانم که: فردا من نخواهم دید دیدارت

سرم را می کنی پر شور و بردل می نهی منت


دلم را میکشی در خون و برجان می نهم بارت

ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی


که: گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت

گل وصلی به دستم چون نمی آید چه بودی ار


کسی بودی که برکندی ز پای اوحدی خارت؟